یک - قصه تنهایی
نوشته شده توسط : ملیسا

1

چشمش که به تصویر درون آینه افتاد خندید، خنده ای از سر شوق، اندامش در این لباس چقدر زیباتر دیده می شد. با این بالا تنه ی چسبان و دامن پرچین که فنرها، پف تورهای آن را بیشتر نشان می داد قوس کمر باریک تر از همیشه به نظر می رسید. تاج مروارید در بین حلقه های بلوطی رنگ موهایش جلوه ای دیدنی داشت و این تور سفید که از پشت سر تا روی شانه اش می افتاد لطافت نیمرخ مهتابی رنگ اش را بیشتر به رخ می کشید. داشت با دقت خودش را برانداز می کرد که در باز شد.
- پروانه، زود باش، همه منتظر تو هستند.
مثل همیشه که در تنهایی با خودش تمرین کرده بود، دو طرف لباس اش را آرام گرفت و به راه افتاد. چه احساس غریبی! انگار در هوا قدم بر می داشت. در درون خود نوعی شوق با ترس از آینده احساس می کرد. راهرو کم نور بود اما به محض آنکه قدم به آن محیط روشن گذاشت رقص نورهای رنگارنگ چشمش را زد. همه اینجا بودند. جمعیت به قدری زیاد بود که تشخیص همه ی آنها امکان نداشت. یا شاید او گیج و منگ به اطراف نگاه می کرد. چه سر و صدایی! چه غوغایی! با آن که جای سوزن انداختن نبود، حاضرین برایش راه باز کردند. صدای درهم و برهم بعضی ها از میان جمعیت شنیده می شد: وای که چه خوشگل شدی! الهی خوشبخت بشوی. مبارک باشد، پای هم پیر بشوید. کور بشود چشم حسود و بخیل... و دود اسپند مشامش را پر کرد و نفسش را تنگ کرد. هنوز به جلو می رفت گرچه زمین را زیر پای خود حس نمی کرد. یکی بازویش را کشید و چرخش داد. دور خودش تاب می خورد عرق کره بود و نفس نفس می زد. آنقدر چرخید که به سرگیجه افتاد و چشم هایش را بست. انگار می خواست بالا بیاورد. نفهمید چطور روی زمین دراز کشید. در این حالت احساس راحتی می کرد اما هنوز نفس هایش سنگین بالا می آمد. صورت های زیادی رویش خم شد. همه داشتند نگاهش می کردند، چشم هایی که لحظه به لحظه فراختر می شد. پلک هایش را از وحشت روی هم گذاشت. همه چیز با بستن چشم هایش تمام شد. چه سکوت خوبی، انگار در خلع معلق بود، شبیه به پرواز! در آن حال خوشی، صدای آمرانه ای به گوشش خورد:
خانم پرستویی... با شما هستم...
لک هایش را آهسته باز کرد. فقط او آنجا بود. پیرمرد قیافه ی آشنایی داشت... آه بله، این خودش بود، با همان چهره ی مهربان همیشگی و روپوش سفید. لبهایش دوباره تکان خورد.
- تو زنده می مانی، حالا بلند شو.
دستش را گرفت و در کنارش به راه افتاد. این مسی ه طولانی و تاریک به نظر نمی رسید. حالا احساسی جز ترس نداشت. این راه به کجا منتهی می شد؟ باید به دکتر اطمینان می کرد. دری در مقابلش باز شد. آنجا اتومبیلی پوشیده از گل، انتظارش را می کشید. برگشت که به روی پیرمرد لبخند بزند، اما این کیوان بود که همراهی اش می کرد. با نگاه او را به جلو هدایت کرد.
- بهتر است بروی، او منتظر است.
به راه افتاد، قدم هایش ناخودآگاه شتاب گرفت. بی قرار بود، ولی هرچه می کرد به او نمی رسید. چشمش در فضای کم نور، به مقابل خیره مانده بود که در اتومبیل باز شد و او خوش قامت تر از همیشه از آن بیرون آمد. از این فاصله چهره اش خوب دیده نمی شد ولی نیازی هم نبود چون حتی در این تاریکی هم می توانست او را بشناسد. از مشاهده ی او، قلبش به تلاطم افتاد. چقدر انتظار این لحظه را کشیده بود. نگاهی به پشت سر انداخت که مطمئن شود کیوان هنوز آنجاست، ولی اثری از او نبود. دوباره از تنهایی به وحشت افتاد. چرا هیچکس به بدرقه اش نیامد؟! ولی نباید می ترسید، مهم این بود که او اینجاست. صدا کرد:
- کورش...
جوابی نشنید ولی دستی ا که به سویش دراز شد، لمس کرد. فشار پنجه هایش مایه ی دلگرمی بود. چه سبک درون اتومبیل جای گرفت! و در یک چشم بهم زدن به حرکت درآمدند. حرکت چرخ ها به مرور تندتر شد. چه سرعت سرسام آوری! را اینطور بی تاب به پیش می رفت؟ صدایش اعتراضش بلند شد:
- کورش، آهسته تر.
انگار صدایش را نشنید، این بار با فشار پنجه هایش بر بازوی او، وحشت زده گفت:
- اینقدر تند نرو، من می ترسم.
برای اولین بار سر او به سمتش برگشت و با صدایی که بی شباهت به انعکاسی از دور دست ها نبود گفت:
- از هیچ چیز نترس، من همه جا با تو هستم.
همزمان چشمش به او افتاد، شاید می خواست با دیدن آن چهره ی مهربان بیشتر احساس آرامش کند ولی، با دیدن او، با تمام قدرت فریاد کشید.
در اتاق با سرعت باز شد. خانم میانسالی که با عجله خودش را به او رساند کنار تختش نشست.
- پروانه جان، چی شد مادر، چرا جیغ کشیدی؟!
چشمانش باز بود اما هنوز منگ به نظر می رسید. دانه های درشت عرق بر پیشانی رنگ پریده اش برق می زد. با کف دست رطوبت پیشانی را گرفت.
- چیزی نیست مادر، انگار داشتم خواب می دیدم.
نگاه تاسف بار مادر، بر او سنگینی می کرد، می دانست که نباید زیاد حساسیت نشان بدهد، شبیه این اتفاق قبلا هم چندین بار رخ داده بود.
- مطمئنی حالت خوبه؟
- نگران نباشید، گفتم که فقط یک کابوس بود.
- پس بلند شو. صبحانه ات را بخور، می ترسم از سرویس جا بمانی.
- شما بروید، من همین الان می آیم.
پریسا پشت میز آشپزخانه داشت با عجله ایش را بهم می زد. مادر یکی از صندلی ها را کنار کشید و بی حوصله گفت:
- هنوز بلد نیستی چایت را بی صدا هم بزنی؟
- ایراد نگیرید مادر، دیرم شده...
و چون چشمش به قیافه ی گرفته ی او افتاد کنجکاوانه پرسید:
- اتفاقی افتاده؟
ظاهرا سوالش بی مورد بود چون چشمان اشک آلود او نشان می داد که از چیزی ناراحت است.
- رفته بودم پروانه را بیدار کنم، در خواب چنان جیغی کشید که تمام تنم لرزید. وقتی بالای سرش رسیدم، رنگش بدجوری پریده بود...
با انگشت رطوبت اشک را آهسته از گوشه ی چشمش پاک کرد و ادامه داد:
- مدتی بود که دیگر از این خواب ها نمی دید، خیال می کردم همه چیز را فراموش کرده ولی، مثل اینکه آن خاطره هنوز آزارش می دهد.
قیافه ی پریسا ناخودآگاه درهم شد، چطور می توانست نسبت به احوال خواهرش بی تفاوت باشد. فنجان چای را در جایش گذاشت و همانطور که برمی خاست، گفت:
- می روم سری به او بزنم...
- نه نرو، اخلاقش را که می دانی، حتی نمی خواست من پهلویش باشم.
- این که نمی شود مادر، تا کی باید او را به حال خودش بگذاریم؟ بالاخره یکی از ما باید پیشقدم بشویم، باید به او حالی کنیم که دست از این فکر و خیال ها بردارد... در تمام این سال ها همه ی ما مواظب بودیم مبادا حرفی بزنیم که باعث ناراحتی اش بشود ولی همین احتیاط ها او را در لاک تنهایی اش بیشتر فرو برد تا جایی که روز به روز از ما، دورتر شد. حرکات مادر عصبی به نظر می رسید، داشت با نوک امگشت، کنجدهای نان بربری را از روی میز جمع می کرد.
- فکر می کنی من کورم؟ نمی بینم دارد خودش را از بین می برد؟ عمدا دو شیفت در بیمارستان می ماند که کمتر در منزل باشد و وقتی برمی گردد از خستگی رنگ به رویش نیست. تیشه دست گرفته به ریشه ی خودش می زند و تا من می خواهم اعتراضی کنم، گله می کند که:« بگذارید سرم به کا خودم باشد، من این خستگی را به تفریح ترجیح می دهم.» آن وقت تو می گویی چرا پاپی اش نمی شویم؟
- ببین مادر، می دانم شما چقدر ناراحتید ولی دلسوزی دیگر فایده ای ندارد، من فکر می کنم خواهرم نیاز به یک سیلی دارد، سیلی محکمی که او را از خیال گذشته برون بیاورد. این که نمی شود ما دست روی دست بگذاریم تا او خودش ذره ذره نابود کند. باید حالی اش کرد که اینطور...
- صبح بخیر...
پریسا از این که او سر بزنگاه پیدایش شد جا خورد و دیگر حرفش نیامد. چهره ی مصمم پروانه، بیشتر مواقع او را شرمگین می کرد.
- صبح تو هم بخیر، صبحانه حاضر است، نیمرو می خوری؟
- دست شما درد نکند مادر، فقط یه فنجان چای، چیز دیگری نمی خورم، باید زودتر راه بیفتم.
- عجله نکن، وقت داری لااقل یک لقمه کره و مربا بخوی، دل ناشتا که آدم مشغول کار نمی شود... پریسا، برای تو هم بگیرم؟
- نه مادر، من اصلا وقت ندارم، همین حالا هم به اندازه ی کافی دیرم شده.
پریسا داشت با عجله از آشپزخانه خارج می شد که با صدای خواهرش به عقب برگشت.
- پریسا جان، حالا که داری می روی یک بسته ی کوچک کنار تلفن گذاشتم. برش دار.
می دانست که آن بسته حاوی چیست. پروانه هر ماه از ان بسته ها برایش کنار می گذاشت. موقع بیرون رفتن ا منزل، دوباره به آشپزخانه برگشت و همانطور که بوسه ای از گونه ی او می گرفت، گفت:
- شرمنده ام کردی خواهر.
- جدی؟! ا کی تا حالا؟!
جمله ی پوانه با خنده ی آرامی هماه بود ولی حتی تا همین اندازه هم مادرش و پریسا را به شوق می آورد چون او به ندرت می خندید.
با رفتن پریسا، همه جا در کوت فرو رفت. فقط صدای جوشش آب سماور که بخارش آرام آرام به هوا می رفت شنیده می شد. پروانه با قاشق کوچک طلایی رنگ آهسته و بی صدا مایع درون فنجان را زیر و رو می کرد و با نگاه خیره به این حرکت چشم دوخته بود. مادرش زیرکانه او را زی نظر داشت، خیلی دلش می خواست بداند این بار ه کابوسی دخترش را اینطور به وحشت انداخته بود. اما کنجکاوی در این مورد را صلاح نمی دید. در این فکر بود که برخلاف انتظارش، خود پروانه سر صحبت را باز کرد.
- مادر...، شما از تعبیر خواب چیزی دستگیرتان می شود؟
- خیلی که نه.. ولی در حد معمول یک چیزهایی سرم می شود، تا همان اندازه که از دیگران شنیده ام... خیر است انشاءالله مگر چه خوابی دیدی؟
- چیز زیادی ازش یادم نیست، خواب عجیب و بی سر و تهی بود، فقط می خواستم ببینم اگر در خواب کسی را...
- کسی را چی؟
- ببینی که یک نفر صورت ندارد، چه تعبیری می تواند داشته باشد؟
با آن که به مادرش نگاه می کرد متوجه تغییر رنگ صورت او نشد، شاید برای آن که حواسش جای دیگری بود. اما صدایش را شنید که گفت:
- این خواب ها معنی خاصی ندارد، بیشتر به خاطر فکر و خیال پریشان است که آدم از این خواب ها می بیند.
یعنی او چه کسی را بدون صورت دیده؟ پس جیغی که کشید به خاطر همین بود؟ ای کاش اینقدر با او رودربایستی نداشتم، مثلا مادرش هستم ولی او هیچ وقت حرف دلش را با من نمی زند. انگار به هیچ کس اعتماد ندارد.
به دنبال هجوم این افکار طاقت نیاورد و پرسید:
- چطور مگر؟ تو خواب کسی را در این حالت دیدی؟
فقط چند جرعه از چایش را خورده بود، فنجان را در جایش گذاشت و با نگاهی به ساعت مچی اش گفت:
- نه، گفتم که چیز زیادی یادم نمانده همن طوری سوال کردم... مثل این که دیر شد، من باید بروم، با من کاری ندارید؟
- نه، فقط اگر فرصت کردی از داروخانه ی بیمارستان چند بسته قرص فشار خون بگیر، بسته ی قبلی دیشب تمام شد.
- چشم، حتما یادم می ماند، فعلا با اجازه... راستی مادر، امروز چند شنبه است؟
- یکشنبه، چطور؟
- هیچی فک کردم پنج شنبه است.
از پشت سر رفتنش را با چشم دنبال کرد و در حالی که سرش را با افسوس تکان می داد، از فکرش گذشت:
- تا کی می خواهی چشم به راه پنج شنبه ها باشی دختر؟

 

 

ادامه دارد ...       





:: موضوعات مرتبط: قصه تنهایی , ,
:: بازدید از این مطلب : 370
|
امتیاز مطلب : 65
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : 9 خرداد 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: